فضایی دلنشین برای با هم بودن

بایگانی
نویسندگان

هول نشو (4) ...

دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۰۰ ق.ظ

فصل دوم ...
به سوی بیکران ها !

 

صبح شده بود . ساعت 4 .

وقتی جولیا بیدار شد ، نامه ای برای مادر و پدرش نوشت که وقتی بیدار می شوند و جولیا را صدا می زنند و توی اتاقش می آیند نامه را ببینند .

او نوشت :"مامان بابا . من باید با بیلی به دنبال سوزی بروم . شاید آن جنازه نشان دهنده ی این باشد که او مرده ؛ ولی من نمی خواهم باور کنم .

من مطمئنم که سوزی زنده است ولی نتوانسته به ما نامه بدهد . لطفا نگران من و بیلی نباشید . ما سریع برمی گردیم . دوستون داریم .خداحافظ ...
جولیا اسمیت ، دختر شما "
جولیا کوله اش را برداشت و از خانه بیرون آمد . باید تا جنگل را پیاده می رفت . اونجا بیلی را با دو اسب می دید .

به جنگل رسید و ایستاد . ساعت 4 و 30 دقیقه بود ولی بیلی نیامده بود . بعد صدای سم های اسب را شناخت .

برگشت و دید بیلی با لبخندی تو دل برو داشت می آمد . وقتی بیلی به او رسید از اسبش پایین پرید . جولیا اسب سواری بلد بود ولی نه به اندازه ی بیلی .

بیلی اسبی را که جولیا دوست داشت رو آورده بود . اسمش"بلا" و اسم اسب بیلی "طوفان" بود .

بیلی گفت : « خب . حالا باید سوار اسب ها بشیم و بریم . میتونی که سوار اسب بشی ؟ درسته ؟ اسب سواری هم که بلدی ؟ »

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۰۴
banoye sabz

نظرات  (۱)

:)

پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی