فضایی دلنشین برای با هم بودن

بایگانی
نویسندگان

هول نشو (8)...

جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۰۰ ق.ظ

فصل سوم 

دره ی مارها ...

 

در راه جولیا ساکت بود ولی بیلی با جولیا حرف می زد .

به او نام دره ها را یاد می داد ، نام درخت ها را یاد می داد و نقشه را به جولیا نشون می داد . 

جولیا هم می دید و سرش را به نشانه ی تایید تکان می داد .

تو ذهنش شلوغ بود . بدجوری شلوغ بود . شبیه تگرگ خیلی شدید !

بیلی گفت : « جولیا ! می خوای بریم تو اون دره را ببینیم که آیا سوزی را دیدند ؟

تازه خوراکی هم می خریم و از آنها آدرس می گیریم . »

جولیا بالاخره گفت : « باشه . تو برو خوراکی بخر و منم از سوزی اطلاعات می گیرم . »

بیلی گفت : « بهتره کارهای مان را برعکس کنیم . چون من در اطلاعات گرفتن خوبم و تو در خوراکی گرفتن!»

جولیا پول را گرفت و به سمت مغازه رفت . خانمی آنجا بود با چشم هایی آبی رنگ . مثل چشم های خودش.

موهایش نقره ای ولی پیر نبود . بسیار جوان و سرحال بود . سمت خانم رفت و گفت : « ببخشید شما این خانم را با یک آقای عینکی ندیدید ؟ » و عکسی را از جیبش در آورد و صورت زیبای سوزی را نشانش داد . خانم اول به سوزی نگاهی انداخت و بعد به جولیا . به او گفت : « آدم های زیادی از اینجا گذشتند . اما فکر می کنم این خانم جوان را دیده باشم . با آقایی که شبیه شوهرش بود . داشتند با درشکه از اینجا رد می شدند . اما ، تو با این خانم به هیچ عنوان شباهتی ندارین . چرا دنبالش هستی ؟ »

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۰۸
banoye sabz

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی