فضایی دلنشین برای با هم بودن

بایگانی
نویسندگان

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

تک و تنها بودن همیشه خوب نیست . با کتاب ها دنیای بی روح و خاکستری ات می توانند به دنیایی بهتر و رنگی تر تغییر کند . با آنها دیگر تنها نیستی . کسی را داری تا باهاش درد و دل کنی اما اگر غرق در آنها شوی دنیای رنگارنگ ات سیاه و سیاه تر می شود . به اطرافت توجه کن
لحظه ها را از دست نده . به زندگی ادامه بده . با لحظات زندگی ات زندگی کن . حسش کن . زندگی را حس کن . حس کن که تو همان دختری . دختری که مانند پرنسس ها بر صندلی شاهانه اش می نشیند . کتابش را باز می کند و رنگین کمانی به وجود می آورد . پروانه ها دورش پرواز کنان آواز می خوانند اما در اصل شاهزاده گیت اصلی است و فقط بر صندلی خشک و خالی نشسته ای . تنها و بی کس بر روی صندلی ای که نه شاهانه س و نه راحت .
بدون کتاب . اما این ذهن تو است که می تواند تو را نه تنها شاهزاده بلکه ملکه تصور کند .
تصور کردن خوب است اما نه خیلی زیاد . مواظب اون ذهناتون باشین که یهو مغرور نشوید . حالا هم کتابی بردارید و بر صندلی شاهانه بنشینید بازش کنید و دنیایتان را رنگی کنید
#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

فصل ششم ...
منو یادتونه؟

 


به خانه که رسیدیم ، به مامان و بابا همه چیز را توضیح دادیم و گفتیم اگر می شود من و بیلی با هم ازدواج کنیم و مامان هم گفت : « چرا که نه ! اصلا عروسی هردو زوج را با هم می گیریم ! »

من و سوزی با هم گفتیم : « نه ! » بعد بابا گفت : « باشه . هرکی مال خودش . »

موقع عروسی آقای آیلستی و سوزی مامان گریه کرد . بیلی و من هم به همه گفتیم که قرار است ازدواج کنیم .

همه به هم تبریک گفتیم و قبری که به جای سوزی گذاشته بودیم را کندیم .

***
سال بعد
« بالاخره من و بیلی ازدواج کردیم ! »

#بانوی سبز 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

فصل پنجم ...

شایدم نه !

 

 

وقتی شام خوردند ، با صدای درشکه بیدار شدند . بیلی که بیدار شد ، رفت بیرون از چادر به جولیا گفت :

« منظم که شدی بیا بیرون . یکی منتظرته ! »

جولیا از شنیدن این حرف تعجب کرد . سریع خودش را با آبی که بیلی گذاشته بود شست و بعد موهایش را که مرتب کرد ، بافت و لباسش را عوض کرد . بعد رفت بیرون از چادر و درشکه ای را دید که روی آن خانمی با لباسی شبیه لباس سوزی بود نشسته بود !

آقایی عینکی که عینک اش کاملا شبیه به عینک آقای عینکی بود ، کنار خانم نشسته بود !

بعد جولیا با شجاعت صورت هردو را دید . صورت زن ... کپی سوزی بود ! آقا هم کاملا شبیه آقای عینکی بود ! جولیا لحظه ای تعادل خودش را از دست داد اما بیلی نجاتش داد و حقیقت را گفت :

« خب ... شاید گیج شده باشی . این خانمی که می بینی کاملا شبیه سوزی است و این آقا هم کاملا شبیه آقای آیلستی است . راستش کاملا درست است . سوزی اومده !! » آقای آیلستی ؟

بذارین قضیه را ساده کنم . این خانم و آقا ، سوزی و آقای عینکی هستند ؟ یعنی ما سوزی را پیدا کردیم ؟
جولیا گفت : « این ... این ... امکان ندارد ! امکان ندارد ! اما ... چجوری ؟ ما که دنبال شما بودیم اما پیدا نشدید ، حالا خودتون اومدین دنبال ما ؟ بیلی توضیح میدی ؟ »

بیلی گفت : « شاید سوزی بتونه . »

سوزی گفت : « خواهر من برگشتم ! من با آقای آیلستی برگشتم . من رفته بودم دانشگاه ! با آقای آیلستی ! ببخشید همینطوری سر خود عمل کردم . اما دیگر نمی توانستم . »

اشک از چشم های جولیا ریخت و سوزی او را بغل کرد . جولیا خودش را بیرون کشید و با چشم های اشکی به خواهرش نگاه کرد . گفت : « میدونی چقدر سختی کشیدم ؟ تمام مدت با حقایقی روبه رو شدم که حتی نمی توانی تصورش کنی . بعد تو ... تو رفته بودی دانشگاه ؟ میدونی که من چقدر زخم شده ام ؟ میدونی چقدر گریه کردم ؟ تو که هیچی نمیدانی . »

بعد رو به بیلی کرد و گفت : « باید وسایل را جمع کنیم و با هم بریم . باید بریم خانه . با سوزی و نامزدش !بدو باید جمع کنیم ! باید برای تو و پنی هم عروسی بگیریم ! » بیلی دست های جولیا را گرفت و او را متوقف کرد ؛

« جولیا ! چی داری میگی ؟ من ... من ... دوست دارم ! » جولیا خشکش زد . دوستم دارد ؟

بیلی من را دوست دارد ؟ یعنی ممکنه ؟ وای خدایاااا !

حالا چه کار کنم ؟ به او چه بگویم ؟ جولیا گفت : « بیلی ؟ تو من را دوست داری ؟ یعنی نمیخوای با پنی ازدواج کنی ؟ یعنی من را بیشتر دوست داری ؟ » بیلی سر تکان داد و بعد گفت : « دیگه بهتر است راه بیافتیم .

باید بریم خبر ازدواجمون را به همه بگیم . خبر پیدا شدن سوزی را به همه بگیم . »

آقای آیلستی گفت : « فکر کنم کسی به یاد من نبوده باشد . » بعد همه خندیدند و به راه افتادیم . بعد از کلی رفتن به دره ی مارها رسیدیم و بیلی گفت : « یادت باشه این دفعه نامزد واقعی منی ! » بعد خنده ی ریزی سر داد . منم قرمز شدم .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

فصل چهارم ...

بهترین و بدترین روز زندگیم ...

 

بعد از جستجو در دره ی مارها ، جولیا با بیلی به جاده رفتند .

شب بود . وقتی دیگر اسب ها توان راه رفتن نداشتند ، هردو ایستادند و شب را آنجا گذراندند .

هنوز در دره ی مارها بودند . بیلی چادر را برپا کرد . گاز کوچکشان را گذاشت و بعد رفت و ماهیتابه را بر روی گاز گذاشت . جولیا خسته بود و پاهایش تاول زده بود .

موهای ژولیده و بلوندش باز شده بود و دورش ریخته شده بود . باز هم بهترو زیبا تر از سوزی شده بود .

مثل همیشه ...

بیلی رفت و کنار او نشست . بعد موهای او را با شانه ای که جولیا آورده بود شانه زد ولی جولیا هیچ اعتراضی نکرد . بعد که موهایش مرتب و لخت شد ، مثل همیشه ، به بیلی گفت : « هنوزم نامزدتم ؟ »

بیلی گفت : « بله ! هنوز هم نامزد من هستی . ممممم ... چیزه ... هنوز از دست من عصبانی هستی ؟

تا حالا عصبانی شدن تو را ندیده بودم . فقط عصبانی شدن سوزی را دیده بو ...»

جولیا حرف بیلی را قطع کرد :

«لطفا دیگه از سوزی حرف نزن ! نمی خوام چیزی درباره اش بدونم ! ببخشید که عصبانی شده بودم !

دیگه عصبانیتم را نمی بینی ! »

جولیا در دلش از دست سوزی ناراحت و عصبانی بود . چون تمام حرف های بیلی راجب او بود و بیلی جولیا را با سوزی مقایسه می کرد .

بغض کرده بود ولی نمی خواست گریه کند . فعلا نه . برای همین به بیلی گفت : « من میرم بخوابم . »

بعد بلند شد . بیلی گفت : « تو که هنوز شام نخوردی ! تازه مسواک نزدی ! »

جولیا ایستاد و قرمز شد . بعد سریع برگشت و سر جای قبلی اش نشست و بلافاصله صدای شکم گرسنه ی جولیا سکوت دره را شکست . جولیا بیشتر قرمز شد . این را مطمئن بود .

بیلی از ته دلش قهقهه زد . جولیا او را نگاه کرد و در دلش گفت : تا حالا قهقهه ی بیلی را ندیده بودم .

از نظر جولیا اون روز بهترین و بدترین روز زندگی اش بود .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

بعد بیلی با گوشت ،نان ، آبمیوه و بیسکوئیت آمد جلوی جولیا و به خانم گفت : « معذرت می خوام ! نامزدم یکم عصبانی شده !! لطفا این هارو حساب کنید . »

جولیا صورتش را بالا آورد و به بیلی نگاه کرد . بیلی گفته بود نامزد ! یعنی دروغی گفته بود یا واقعی ؟!

خانم گفت : « اوه ! جولیا گفت شما دوستش هستید . ولی فکر کنم نامزدش هستید . البته که اشکالی ندارد .

همه عصبانی می شوند دیگر . خب ، شد 11دلار . ممنون به خاطر خرید ! »

بیلی سر تکان داد و دست جولیا را گرفت و خوراکی هارا برد . عکس هنوز در دست جولیا بود . کوله هایشان را به همراه خورجین ها بر روی اسب ها گذاشتند . بعد بیلی دست جولیا را روی "بلا" گذاشت و به او گفت : « دیگه از این کارها نکن و یادتم باشه که من نامزدتم !

البته فقط در دره ی مارها و جاهایی که مردم هستند . »

جولیا سر تکان داد . اما به نشانه منفی . به بیلی گفت : « من نمی خوام الکی به عنوان نامزدت باشم . » بیلی تعجب کرد ؛ گفت : « مطمئنی؟ تو که همیشه می خواستی نامزد من باشی . »

جولیا گفت : « چون نمی خوام حس خوبی داشته باشم . » بیلی گفت : « ولی به هر حال باید اینجوری باشیم . چون مردم الان ما رو به چشم نامزد هم میبینن . » 

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

جولیا گفت : « این خانم خواهر بزرگ ترم است و من دارم دنبالش می گردم چون با این آقای عینکی از شهرمان رفتند و چند روز است که خبر مردنش آمده و حتی یک جنازه با لباسی که مادرم برایش دوخته بود ، پیدا شده . همه ی شهر فکر می کنند که او مرده و حتی برایش مراسم خاک سپاری هم گرفتند !

ولی من و دوستم باور نکردیم . برای همین با هم اومدیم دنبالش بگردیم و از اطلاعاتتون ممنونم .

اگه میشه بیشتر به من اطلاعات بدید . » خانم گفت : « چه اتفاق وحشتناکی ! امیدوارم خواهرت را پیدا کنی . من دیگه هیچی از اون دوتا نمی دانم .

ولی مثل اینکه دوستت دارد نگاهت می کند ! »

جولیا برگشت و بیلی را دید که دارد نگاهش می کند . عکسی در دست داشت ؛ ولی جولیا نمی توانست آن را ببیند .

بیلی گفت : « مگه به تو نگفتم با کسی درباره ی سوزی حرف نزن ؟ تو قرار بود فقط خوراکی سفر را بخری و بعد بیای بیرون . »

جولیا سرخ شد . حداقل خودش این را احساس کرد وبعد به آرامی گفت : « اما این خانم اونارو دیده . اونارو با هم در درشکه دیده . منم داستان رو گفتم و خب ...خب ... اونم خواهرمه(اینجا صدای سوزی با عصبانیت مخلوط شده بود) دوست ندارم بدون اطلاعات از جایی به جای دیگر بروم . درضمن ... الان خوراکی هارو می گیرم . تو برو بیرون ! »

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

فصل سوم 

دره ی مارها ...

 

در راه جولیا ساکت بود ولی بیلی با جولیا حرف می زد .

به او نام دره ها را یاد می داد ، نام درخت ها را یاد می داد و نقشه را به جولیا نشون می داد . 

جولیا هم می دید و سرش را به نشانه ی تایید تکان می داد .

تو ذهنش شلوغ بود . بدجوری شلوغ بود . شبیه تگرگ خیلی شدید !

بیلی گفت : « جولیا ! می خوای بریم تو اون دره را ببینیم که آیا سوزی را دیدند ؟

تازه خوراکی هم می خریم و از آنها آدرس می گیریم . »

جولیا بالاخره گفت : « باشه . تو برو خوراکی بخر و منم از سوزی اطلاعات می گیرم . »

بیلی گفت : « بهتره کارهای مان را برعکس کنیم . چون من در اطلاعات گرفتن خوبم و تو در خوراکی گرفتن!»

جولیا پول را گرفت و به سمت مغازه رفت . خانمی آنجا بود با چشم هایی آبی رنگ . مثل چشم های خودش.

موهایش نقره ای ولی پیر نبود . بسیار جوان و سرحال بود . سمت خانم رفت و گفت : « ببخشید شما این خانم را با یک آقای عینکی ندیدید ؟ » و عکسی را از جیبش در آورد و صورت زیبای سوزی را نشانش داد . خانم اول به سوزی نگاهی انداخت و بعد به جولیا . به او گفت : « آدم های زیادی از اینجا گذشتند . اما فکر می کنم این خانم جوان را دیده باشم . با آقایی که شبیه شوهرش بود . داشتند با درشکه از اینجا رد می شدند . اما ، تو با این خانم به هیچ عنوان شباهتی ندارین . چرا دنبالش هستی ؟ »

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

از صبح تا شب و از شب تا صبح . برای همین همیشه سرما می خورد .

یک روز جولیا به خانه ی بیلی رفت ولی آن جا نبود . دوید و از اهالی پرسید که او کجاست و آنها گفتند که بیلی برای یک ماه به شهر لندن رفته . خود آنها در منچستر زندگی می کردند .

خلاصه دیگه برای دو هفته تو جنگل اقامت کرد . بدن جولیا دیگر در برابر سرما برای دو هفته مقامت می کرد . ولی برای یک ماه نمی توانست . برای همین جولیا سرماخوردگی شدید گرفت و مامان و باباش نگران شدند ، برای همین سوزی برای بیلی نامه نوشت و توضیح داد و ازش درخواست کرد که اگر می توانند به خوشی خودش پایان بدهد و به پیش خواهرش بیاید .

بیلی و همه ی خانواده می دانستند که جولیا بیلی را دوست دارد . حتی مردم شهر هم می دانستند ولی می گفتند بیلی با سوزی ازدواج می کند و الکی نباید دلتو خوش کنی . شنیدن این حرف ها جولیا را می ترساند و ناراحت می کرد .

همیشه گریه اش می گرفت که چرا بیلی او را به عنوان همسرش دوست نداشت و آن را فقط به عنوان خواهر عشقش می دانست و دوستی زیبا . جولیا خیلی زیبا بود . زیبا تر از سوزی .

موهای جولیا بلوند بود و موهای سوزی مشکی .

سوزی به پدرش و جولیا به مادرش رفته بود .

چشم های جولیا آبی بود و چشم های سوزی مشکی .

هیکل سوزی تقریبا تپل بود و هیکل جولیا لاغر و خوش اندام . همه چیز جولیا بهتر از سوزی بود .

حتی خلاقیت بیشتری نسبت به سوزی داشت . اما ... با این حال بیلی ... او را به چشم دوستش می دانست .

بالاخره گریه های جولیا تمام شد . از بغل بیلی بیرون آمد و آرام زمزمه کرد : « ببخشید ... یک لحظه دلم خواست بغلت کنم ... خب حس کردم می توانم به جای سوزی یک بار هم که شده بغلت کنم ... خب ... میدونی که ... من ... دوست دارم ! » خب باید اعتراف کنم که قیافه ی بیلی بسیار خنده دار شده بود .

بعد از چند ثانیه سکوت بیلی به جولیا نگاه کرد و گفت : « خب ... من می دونم که دوسم داری اما خب من نمی توانم با تو ازدواج کنم . من ... من کسی رو دوست دارم ! »

جولیا درحال شستن ظرف ها بود . ناگهان متوقف شد و خشکش زد . جولیا نمی دانست بیلی کس دیگری را دوست دارد . ظرف ها را گذاشت زمین و برگشت . به سمت بیلی رفت . گفت : « تو ... کسی به جز من رو دوس ... اون ... چه کسی است ؟ »

بیلی از زمین بلند شد و به سمت جولیا آمد . دست هایش را گرفت ولی جولیا دست هایش را از دست های او بیرون کشید . بعد بیلی به او گفت : « خب ... اون پنی هست . پنی مارگارت . دختر خیلی خوشگلیه و رفتار خیلی خوبی داره . همونی که تو دانشگاه و تو کلاس های ماست . همونی که موهای قرمز دارد و چشم هایش سیاه است . »

جولیا بغضش گرفت . سخت بود که پنی را برتر از خودش بداند . به بیلی نگاه کرد و گفت : « پس ... همه ی اون بغل کردن هایت و همه ی اون گرفت دست ها ... همش الکی بود ؟ »

جولیا موقع گفتن این جمله ها گریه اش گرفت . دیگر نمی توانست تحمل کند . بیلی گفت : « اون ها به خاطر دوستی مونه . دوست ها از این کار ها می کنن . »

جولیا اشک هایش را پاک کرد و گفت : « من فکر می کردم تو تمام این مدت منو به عنوان همسرت می دونستی . البته دیگر مهم هم نیست . حتما پنی بهتر از من هست . خوش به حالش !

امیدوارم با هم خوشبخت بشین ! بهتره که وسایل هامون را جمع کنیم و بریم . باید دنبال سوزی بگردیم . » بیلی سر تکان داد و وسایلش را جمع کرد و خورجین هایشان را روی اسب هایشان گذاشت .

بعد با هم رفتند .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz