فضایی دلنشین برای با هم بودن

بایگانی
نویسندگان

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

بیلی گازی گنده از گوشت زد و چنگال را پایین گذاشت . داشت گوشت را می جوید اما بی حس .

جولیا نزدیک او شد و گفت : « امم....چیزه....خوب بود ؟ »

بیلی گوشت را قورت داد و کمی مکث کرد ؛ گفت : « خب....چطوری بگم....هم خوب بود هم بد....یعنی کمی شور بود ؛ ولی به خاطر تخم مرغ شوری رفته بود . کاملا معلوم بود که....از یک روش آشپزی استفاده کرده بودی .... تو .... تخم مرغ را بی نمک زده بودی و گوشت را خوش نمک !

پس تخم مرغ هم با نمک گوشت خوب می شد و ما فکر می کردیم تخم مرغ را هم نمک زده ای !

آدم باهوشی هستی .

از آشپزیت خوشم میاد . فکرت خوب کار می کنه ! » جولیا بیلی را بغل کرد . گفت : « نمی دانی چقدر برام مهم بود . آه !

خداروشکر !

ممنون به خاطر تعریف هایت ! »

بیلی خشکش زده بود . بعد ناگهان احساس آرامش بهش دست داد و جولیا را بغل کرد .

جولیا سرش را بالا آورد و دید بیلی او را نگاه می کند . با چشم هایی که شبیه چشم های سوزی بود . جولیا اشک ریخت .

نه به خاطر نگرانی درباره ی خواهرش چون می دانست پیدایش می کند .

به خاطر بیلی . سوزی او را رد کرده بود . جولیا وقتی می فهمید خواهرش او را رد کرده عصبانی می شد . بیلی ناز تر و بهتر از آقای عینکی بود . بیلی آرام تر از آقای عینکی بود . بیلی صدای نرم تری نسبت به آقای عینکی داشت . بیلی ... بیلی ... بیلی ... همه ی ذهن جولیا بیلی بود . البته یک پنجم مغزش هم راجب سوزی و خانواده اش فکر می کرد . سخت بود . نه دوری از مردم شهرو خانه اش بلکه به خاطر خانواده اش . دوری از آنها برایش سخت بود .

دوری از بیلی هم برایش سخت بود . شاید باور نکنید ؛ اما بدانید که جولیا اگراز بیلی خیلی دور باشد مریض می شود چون همیشه در جنگل منتظرش می ماند تا اگر آمد او را بغل کند !

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

جولیا گفت : « بله همه ی کار های اسب را بلدم . فقط بلد نیستم با اسب بپرم . »

بیلی سر تکان داد : « اشکال نداره . اونم بهت یاد میدهم . خب ... حالا بشین روی اسب . » هردو روی اسب ها نشستند .

بعد راه افتادند . تا مکان استراحت با هم حرفی نزدند . جولیا چادر بزرگی آورده بود . آن را پهن کرد . بعد گاز پیکنیکی را گذاشت روی زمین و بعد ماهیتابه را روی آن قرارداد . روغن را ریخت و گوشت هارا با تخم مرغ ها سرخ کرد .

بعد آنها را در ظرف هایی طرح دار گذاشت . یک بشقاب را برای بیلی و یکی را برای خودش گذاشت .

بیلی داشت اسب ها را تمیز می کرد و به آنها علوفه و آب می داد . بعد بیلی به پیش جولیا رفت و نشست . به او گفت : « تا حالا دستپخت خواهر سوزی را نخورده ام . باید بفهمم دستپخت خوبی دارد یا نه . امیدوارم خوب باشد جولیا . خب حالا شروع کنیم . »

جولیا داشت فکر می کرد که آیا بیلی از آشپزی او خوشش می آمد یا نه . همه می دانند ملاک بیلی برای انتخاب همسر آشپزی هم هست .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

فصل دوم ...
به سوی بیکران ها !

 

صبح شده بود . ساعت 4 .

وقتی جولیا بیدار شد ، نامه ای برای مادر و پدرش نوشت که وقتی بیدار می شوند و جولیا را صدا می زنند و توی اتاقش می آیند نامه را ببینند .

او نوشت :"مامان بابا . من باید با بیلی به دنبال سوزی بروم . شاید آن جنازه نشان دهنده ی این باشد که او مرده ؛ ولی من نمی خواهم باور کنم .

من مطمئنم که سوزی زنده است ولی نتوانسته به ما نامه بدهد . لطفا نگران من و بیلی نباشید . ما سریع برمی گردیم . دوستون داریم .خداحافظ ...
جولیا اسمیت ، دختر شما "
جولیا کوله اش را برداشت و از خانه بیرون آمد . باید تا جنگل را پیاده می رفت . اونجا بیلی را با دو اسب می دید .

به جنگل رسید و ایستاد . ساعت 4 و 30 دقیقه بود ولی بیلی نیامده بود . بعد صدای سم های اسب را شناخت .

برگشت و دید بیلی با لبخندی تو دل برو داشت می آمد . وقتی بیلی به او رسید از اسبش پایین پرید . جولیا اسب سواری بلد بود ولی نه به اندازه ی بیلی .

بیلی اسبی را که جولیا دوست داشت رو آورده بود . اسمش"بلا" و اسم اسب بیلی "طوفان" بود .

بیلی گفت : « خب . حالا باید سوار اسب ها بشیم و بریم . میتونی که سوار اسب بشی ؟ درسته ؟ اسب سواری هم که بلدی ؟ »

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

بالاخره همه ی وسایلو برداشت و توی کوله پشتی اش گذاشت .

جولیا نشست روی تختش . به فردا فکر کرد که وقتی مامان بابا بیدار شوند می بینند که دختره عزیزشون دیگر نیست .

تنها دختری که برای شان باقی مانده رفته .

جولیا سعی کرد به آن وقت فکر نکند ؛ ولی نمی شد .

ناگهان قلقلک ریزی روی گونه اش احساس کرد .

فهمید دارد گریه می کند . گریه ای بسیار دردناک ...

گریه ای نه تنها از غم دوری از مامان و باباش بلکه به خاطر خواهرش . خواهرش ...

تنها کسی نبود که احساسات جولیا را می دانست ولی تنها کسی بود که باهاش به جنگل می رفت .

تنها کسی بود که موهایش را  شانه می زد و تنها کسی بود که آرامش می کرد .

اما همه ی این جمله ها با "بود" تمام می شد .

از الان بیلی با جولیا به جنگل می رفت . بیلی موهای او را شانه می زد و بیلی آرامش می کرد .

جولیا هم خوش حال بود هم ناراحت .

دیگر خواهرش نبود . به جایش بیلی یار و همدم جولیا بود . اشک های جولیا همینطور روی گونه اش می غلتید .

ولی باید گریه را فراموش می کرد و به جایش خوشحالی را وارد قلبش می کرد .

فردا روز سرنوشت سازی بود . باید آماده می شد تا با بیلی به دنبال خواهرش بگردد .

ساعت را روی 4 صبح گذاشت و به تختش رفت . پتویش را روی خودش کشید و آرام با گریه هایش و عکس سوزی ، خوابش برد .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

جولیا به بیلی گفت : « مطمئنی ؟ البته من هم فکر کرده بودم که او احتمالا زنده است . ولی اگر او زنده است چرا تا حالا به ما نامه نداده ؟ »

بیلی گفت : « مطمئنم که او زنده است ولی نمی تواند به ما نامه دهد . » جولیا به بیلی نگاهی انداخت و با سر تایید کرد . بعد بیلی به جولیا گفت : « خب ، حالا ما به دو تا اسب و کلی خوراکی نیاز داریم . خوراکی ها با تو و اسب هم با من . باشه ؟ »جولیا سر تکان داد . بعد جولیا از خانه ی بیلی بیرون آمد . جولیا به سمت خانه ی خودش روانه شد . وقتی رسید خسته بود ؛ اما از هیجان خستگی را فراموش کرده بود . برای همین لیستی از خوراکی هایی را که باید می برد را آماده کرد .

لیست پر از خوراکی :
گوشت یخ زده ، آبمیوه ، آب فراوان ، پنیر ، نان ، آبنبات ، نپتون (برای درست کردن چای) و...
یه حسی بهش می گفت که برداشتن این وسایل از فروشگاه مامان و باباش کار درستی است و یه حسی می گفت کار درستی نیست . چند هفته بود که از مرگ خواهرش می گذشت .

او با آقای عینکی فرار کرده بود ! آقای عینکی خواستگار سوزی بود . جولیا از آن بدش می آمد برای همین اسم او را نمی دانست و اسمش را آقای عینکی گذاشته بود . چون عینک عجیب غریبی می زد .
ولی مامان و باباش او را دوست داشتند و می گذاشتند سوزی با او رفت و آمد کند و با هم حرف هایی از آینده بزنند .

جولیا می دانست خواهرش سوزی فقط به خاطر ثروت آقای عینکی با او بود ولی کاری از دستش بر نمی آمد . بعد از فرار سوزی با عینکی ، جسد سوزی با همان لباس سفید عروسیش که مامان آن را دوخته بود پیدا شدجولیا میدانست که سوزی نمرده . او حدس می زد که سوزی به دانشگاه رفته . چون سوزی هر شب با بابا و مامان دعوا داشت . مامان و بابا دوست نداشتند سوزی آنها را ترک کند . جولیا هم خوشش نمی امد .

شاید دارید می پرسید پس بیلی چه کسی است ؟ درسته.  او هم خواستگار سوزی بود . سوزی او را رد کرده بود . جولیا بیلی را دوست داشت . شخصیت فوق العاده ای داشت . سن بیلی به سن جولیا می خورد . جولیا هم دوست داشت که بیلی با او ازدواج کند . سن سوزی 20 بود و جولیا 18 بود . بیلی هم 21 و آقای عینکی24 سالش بود .

بیلی آدم خیال پردازی هست . جولیا می خواست با بیلی به دنبال سوزی بروند .
خب ...

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

فصل اول 

تنها عشقم بعد از خانواده ...

 

 

 « هول نشو . حداقل الان نه . »
بیلی به جولیا نگاهی انداخت و از آن شکل جدی به احساسی تبدیل شد .

از صندلی بلند شد و به سمت جولیا رفت .

جولیا خوشگل ترین تیپی که اون موقع به ذهنش می رسید را زده بود . بیلی به جولیا رسید و ایستاد .

دست هایش را روی شانه های جولیا گذاشت و بغلش کرد .

بیلی می دانست که جولیا عاشقش است ولی نمی گفت که آیا خودش هم عاشق جولیا است یا نه ؟!

بیلی دست جولیا را گرفت و آن را سمت میز کارش برد .

خودش نشست ولی هنوز دست جولیا را گرفته بود .

به او گفت : « جولیا ! من می خواهم به دنبال سوزی بروم ! می دانم که فکر می کنی او مرده ولی من می خواهم باور نکنم چون می دانم که او زنده است .

می خوام ازت بپرسم که آیا دوست داری با من بیای ؟ به خاطر این ازت پرسیدم که می دانستم بدون من نمی توانی آرام باشی .

پس شاید بهتره که با من بیای . البته هرطور که خودت دوست داری . » صدایش به آرامی زوزه ی باد میان برگ های درختان بود .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz