شهر پاستیلی(2) ...
ملکه جدیدی آمد و جایگزین ملکه قبلی شد .
وقتی ترانه بیدار شده بود ، صبح شده بود .
ترانه شش خرس را صدا زد و از آنها خواست تا لباس های مخصوصش را به او بدهند . ترانه دست و صورتش را شست و لباس هایش را پوشید .
به شش خرس گفت : من می خواهم ملکه راببینم ، آیا بیدار هستند ؟! ملوچه گفت : بله بیدار هشتند .
ترانه به اتاق پادشاهی ملکه رفت ، عرض ادب کرد و گفت : من درخواستی از شما دارم .
ملکه گفت : بگو ، می شنوم .
ترانه مکثی کرد و گفت : خب ... من ... یک باغچه می خواهم !
ملکه تعجب کرد و خندید . شش خرس از رفتار ملکه تعجب کردند و به او نگاه کردند . ملکه گفت : در سرزمین پاستیلی خیلی زیاد باغچه داریم ، تو کدام را می خواهی ؟
ترانه گفت : من باغچه هایی با گل های سوسن ، رز ، داوودی ، بنفشه و... می خواهم . من می خواهم باغچه ای پر از گل های زیبا داشته باشم .
ملکه گفت : باشه ! تو با شش هرس برو و هر چه برای باغچه ات می خواهی بخر .
بعد از مدتی کوتاه ، تمام لوازم باغچه خریده شد . ترانه و شش خرس باغچه را ساختند . ملکه آمد و باغچه را دید و ایستاد .
او خشکش زد . بعد ناگهان قدم برداشت و به سمت باغچه رفت . ترانه به او گفت : باغچه من امادهست .