هول نشو (8)...
فصل سوم
دره ی مارها ...
در راه جولیا ساکت بود ولی بیلی با جولیا حرف می زد .
به او نام دره ها را یاد می داد ، نام درخت ها را یاد می داد و نقشه را به جولیا نشون می داد .
جولیا هم می دید و سرش را به نشانه ی تایید تکان می داد .
تو ذهنش شلوغ بود . بدجوری شلوغ بود . شبیه تگرگ خیلی شدید !
بیلی گفت : « جولیا ! می خوای بریم تو اون دره را ببینیم که آیا سوزی را دیدند ؟
تازه خوراکی هم می خریم و از آنها آدرس می گیریم . »
جولیا بالاخره گفت : « باشه . تو برو خوراکی بخر و منم از سوزی اطلاعات می گیرم . »
بیلی گفت : « بهتره کارهای مان را برعکس کنیم . چون من در اطلاعات گرفتن خوبم و تو در خوراکی گرفتن!»
جولیا پول را گرفت و به سمت مغازه رفت . خانمی آنجا بود با چشم هایی آبی رنگ . مثل چشم های خودش.
موهایش نقره ای ولی پیر نبود . بسیار جوان و سرحال بود . سمت خانم رفت و گفت : « ببخشید شما این خانم را با یک آقای عینکی ندیدید ؟ » و عکسی را از جیبش در آورد و صورت زیبای سوزی را نشانش داد . خانم اول به سوزی نگاهی انداخت و بعد به جولیا . به او گفت : « آدم های زیادی از اینجا گذشتند . اما فکر می کنم این خانم جوان را دیده باشم . با آقایی که شبیه شوهرش بود . داشتند با درشکه از اینجا رد می شدند . اما ، تو با این خانم به هیچ عنوان شباهتی ندارین . چرا دنبالش هستی ؟ »
و این داستان ادامه دارد ...
#بانوی سبز