فضایی دلنشین برای با هم بودن

بایگانی
نویسندگان

هول نشو (9)...

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۰۰ ق.ظ

 

جولیا گفت : « این خانم خواهر بزرگ ترم است و من دارم دنبالش می گردم چون با این آقای عینکی از شهرمان رفتند و چند روز است که خبر مردنش آمده و حتی یک جنازه با لباسی که مادرم برایش دوخته بود ، پیدا شده . همه ی شهر فکر می کنند که او مرده و حتی برایش مراسم خاک سپاری هم گرفتند !

ولی من و دوستم باور نکردیم . برای همین با هم اومدیم دنبالش بگردیم و از اطلاعاتتون ممنونم .

اگه میشه بیشتر به من اطلاعات بدید . » خانم گفت : « چه اتفاق وحشتناکی ! امیدوارم خواهرت را پیدا کنی . من دیگه هیچی از اون دوتا نمی دانم .

ولی مثل اینکه دوستت دارد نگاهت می کند ! »

جولیا برگشت و بیلی را دید که دارد نگاهش می کند . عکسی در دست داشت ؛ ولی جولیا نمی توانست آن را ببیند .

بیلی گفت : « مگه به تو نگفتم با کسی درباره ی سوزی حرف نزن ؟ تو قرار بود فقط خوراکی سفر را بخری و بعد بیای بیرون . »

جولیا سرخ شد . حداقل خودش این را احساس کرد وبعد به آرامی گفت : « اما این خانم اونارو دیده . اونارو با هم در درشکه دیده . منم داستان رو گفتم و خب ...خب ... اونم خواهرمه(اینجا صدای سوزی با عصبانیت مخلوط شده بود) دوست ندارم بدون اطلاعات از جایی به جای دیگر بروم . درضمن ... الان خوراکی هارو می گیرم . تو برو بیرون ! »

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۰۹
banoye sabz

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی