در جست و جوی آرامش (3) ...
دیدند زن و مردی با لباس هایی زیبا جلوی آنها نشسته اند . خانم با زبان اشاره به آنها گفت :
"من خانم آنا ، مادرتان و این هم توماس پدرتان است . من به شما گل دخترا برای شادی خانواده احتیاج
دارم . شما نوازنده های ماهری هستید . ما هم پیانو ، فلوت و ساز دهنی داریم تازه گیتار هم داریم ."
سوزان خوشحال شد و مادر را بغل کرد . رزا هم در فکر فرو رفته بود . به خودش گفت :
"چرا من ؟ چرا من که کم شنوا هستم را انتخاب کرده اند ؟
توماس هم گفت : "سلام رزا و سوزان ؛ من پدر جدیدتان هستم ."
وارد خانه مادر و پدر شدیم . بسیار گران و مجلل بود . مثل قصرها بود . سوزان داشت می چرخید و همه اتاق ها را نگاه می کرد .
با زبان اشاره به رزا گفت :" چه اتاق های بزرگ و زیبایی ! پنجره هایی با پرده های بلند و تک رنگ و اتاق هایی رنگارنگ !"
رزا هم گفت :"بله ! بسیار عالی است ."
سوزان و رزا با هم به خرید وسایل اتاق و خودشان رفتند ، البته با پدر و مادرشان !
وقتی به مرکز خرید بزرگی رسیدند ، به طبقه های لباس های نوجوانان رفتند . در آنجا لباس هایی به طرح گل های باغ خانه و پروانه، لباس هایی ساده و تک رنگ ، لباس های خواب ، لباس های مجلسی ، لباس های پشمی و گرم و لباس
هایی براق خریدند .
و این داستان ادامه دارد ...
#بانوی سبز