هول نشو (3)...
بالاخره همه ی وسایلو برداشت و توی کوله پشتی اش گذاشت .
جولیا نشست روی تختش . به فردا فکر کرد که وقتی مامان بابا بیدار شوند می بینند که دختره عزیزشون دیگر نیست .
تنها دختری که برای شان باقی مانده رفته .
جولیا سعی کرد به آن وقت فکر نکند ؛ ولی نمی شد .
ناگهان قلقلک ریزی روی گونه اش احساس کرد .
فهمید دارد گریه می کند . گریه ای بسیار دردناک ...
گریه ای نه تنها از غم دوری از مامان و باباش بلکه به خاطر خواهرش . خواهرش ...
تنها کسی نبود که احساسات جولیا را می دانست ولی تنها کسی بود که باهاش به جنگل می رفت .
تنها کسی بود که موهایش را شانه می زد و تنها کسی بود که آرامش می کرد .
اما همه ی این جمله ها با "بود" تمام می شد .
از الان بیلی با جولیا به جنگل می رفت . بیلی موهای او را شانه می زد و بیلی آرامش می کرد .
جولیا هم خوش حال بود هم ناراحت .
دیگر خواهرش نبود . به جایش بیلی یار و همدم جولیا بود . اشک های جولیا همینطور روی گونه اش می غلتید .
ولی باید گریه را فراموش می کرد و به جایش خوشحالی را وارد قلبش می کرد .
فردا روز سرنوشت سازی بود . باید آماده می شد تا با بیلی به دنبال خواهرش بگردد .
ساعت را روی 4 صبح گذاشت و به تختش رفت . پتویش را روی خودش کشید و آرام با گریه هایش و عکس سوزی ، خوابش برد .
و این داستان ادامه دارد ...
#بانوی سبز