فضایی دلنشین برای با هم بودن

بایگانی
نویسندگان

هول نشو (3)...

يكشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۰۰ ق.ظ

 

بالاخره همه ی وسایلو برداشت و توی کوله پشتی اش گذاشت .

جولیا نشست روی تختش . به فردا فکر کرد که وقتی مامان بابا بیدار شوند می بینند که دختره عزیزشون دیگر نیست .

تنها دختری که برای شان باقی مانده رفته .

جولیا سعی کرد به آن وقت فکر نکند ؛ ولی نمی شد .

ناگهان قلقلک ریزی روی گونه اش احساس کرد .

فهمید دارد گریه می کند . گریه ای بسیار دردناک ...

گریه ای نه تنها از غم دوری از مامان و باباش بلکه به خاطر خواهرش . خواهرش ...

تنها کسی نبود که احساسات جولیا را می دانست ولی تنها کسی بود که باهاش به جنگل می رفت .

تنها کسی بود که موهایش را  شانه می زد و تنها کسی بود که آرامش می کرد .

اما همه ی این جمله ها با "بود" تمام می شد .

از الان بیلی با جولیا به جنگل می رفت . بیلی موهای او را شانه می زد و بیلی آرامش می کرد .

جولیا هم خوش حال بود هم ناراحت .

دیگر خواهرش نبود . به جایش بیلی یار و همدم جولیا بود . اشک های جولیا همینطور روی گونه اش می غلتید .

ولی باید گریه را فراموش می کرد و به جایش خوشحالی را وارد قلبش می کرد .

فردا روز سرنوشت سازی بود . باید آماده می شد تا با بیلی به دنبال خواهرش بگردد .

ساعت را روی 4 صبح گذاشت و به تختش رفت . پتویش را روی خودش کشید و آرام با گریه هایش و عکس سوزی ، خوابش برد .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۰۳
banoye sabz

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی