هول نشو (6) ...
بیلی گازی گنده از گوشت زد و چنگال را پایین گذاشت . داشت گوشت را می جوید اما بی حس .
جولیا نزدیک او شد و گفت : « امم....چیزه....خوب بود ؟ »
بیلی گوشت را قورت داد و کمی مکث کرد ؛ گفت : « خب....چطوری بگم....هم خوب بود هم بد....یعنی کمی شور بود ؛ ولی به خاطر تخم مرغ شوری رفته بود . کاملا معلوم بود که....از یک روش آشپزی استفاده کرده بودی .... تو .... تخم مرغ را بی نمک زده بودی و گوشت را خوش نمک !
پس تخم مرغ هم با نمک گوشت خوب می شد و ما فکر می کردیم تخم مرغ را هم نمک زده ای !
آدم باهوشی هستی .
از آشپزیت خوشم میاد . فکرت خوب کار می کنه ! » جولیا بیلی را بغل کرد . گفت : « نمی دانی چقدر برام مهم بود . آه !
خداروشکر !
ممنون به خاطر تعریف هایت ! »
بیلی خشکش زده بود . بعد ناگهان احساس آرامش بهش دست داد و جولیا را بغل کرد .
جولیا سرش را بالا آورد و دید بیلی او را نگاه می کند . با چشم هایی که شبیه چشم های سوزی بود . جولیا اشک ریخت .
نه به خاطر نگرانی درباره ی خواهرش چون می دانست پیدایش می کند .
به خاطر بیلی . سوزی او را رد کرده بود . جولیا وقتی می فهمید خواهرش او را رد کرده عصبانی می شد . بیلی ناز تر و بهتر از آقای عینکی بود . بیلی آرام تر از آقای عینکی بود . بیلی صدای نرم تری نسبت به آقای عینکی داشت . بیلی ... بیلی ... بیلی ... همه ی ذهن جولیا بیلی بود . البته یک پنجم مغزش هم راجب سوزی و خانواده اش فکر می کرد . سخت بود . نه دوری از مردم شهرو خانه اش بلکه به خاطر خانواده اش . دوری از آنها برایش سخت بود .
دوری از بیلی هم برایش سخت بود . شاید باور نکنید ؛ اما بدانید که جولیا اگراز بیلی خیلی دور باشد مریض می شود چون همیشه در جنگل منتظرش می ماند تا اگر آمد او را بغل کند !
و این داستان ادامه دارد ...
#بانوی سبز