هول نشو (10)...
بعد بیلی با گوشت ،نان ، آبمیوه و بیسکوئیت آمد جلوی جولیا و به خانم گفت : « معذرت می خوام ! نامزدم یکم عصبانی شده !! لطفا این هارو حساب کنید . »
جولیا صورتش را بالا آورد و به بیلی نگاه کرد . بیلی گفته بود نامزد ! یعنی دروغی گفته بود یا واقعی ؟!
خانم گفت : « اوه ! جولیا گفت شما دوستش هستید . ولی فکر کنم نامزدش هستید . البته که اشکالی ندارد .
همه عصبانی می شوند دیگر . خب ، شد 11دلار . ممنون به خاطر خرید ! »
بیلی سر تکان داد و دست جولیا را گرفت و خوراکی هارا برد . عکس هنوز در دست جولیا بود . کوله هایشان را به همراه خورجین ها بر روی اسب ها گذاشتند . بعد بیلی دست جولیا را روی "بلا" گذاشت و به او گفت : « دیگه از این کارها نکن و یادتم باشه که من نامزدتم !
البته فقط در دره ی مارها و جاهایی که مردم هستند . »
جولیا سر تکان داد . اما به نشانه منفی . به بیلی گفت : « من نمی خوام الکی به عنوان نامزدت باشم . » بیلی تعجب کرد ؛ گفت : « مطمئنی؟ تو که همیشه می خواستی نامزد من باشی . »
جولیا گفت : « چون نمی خوام حس خوبی داشته باشم . » بیلی گفت : « ولی به هر حال باید اینجوری باشیم . چون مردم الان ما رو به چشم نامزد هم میبینن . »
و این داستان ادامه دارد ...
#بانوی سبز