هول نشو (11) ...
فصل چهارم ...
بهترین و بدترین روز زندگیم ...
بعد از جستجو در دره ی مارها ، جولیا با بیلی به جاده رفتند .
شب بود . وقتی دیگر اسب ها توان راه رفتن نداشتند ، هردو ایستادند و شب را آنجا گذراندند .
هنوز در دره ی مارها بودند . بیلی چادر را برپا کرد . گاز کوچکشان را گذاشت و بعد رفت و ماهیتابه را بر روی گاز گذاشت . جولیا خسته بود و پاهایش تاول زده بود .
موهای ژولیده و بلوندش باز شده بود و دورش ریخته شده بود . باز هم بهترو زیبا تر از سوزی شده بود .
مثل همیشه ...
بیلی رفت و کنار او نشست . بعد موهای او را با شانه ای که جولیا آورده بود شانه زد ولی جولیا هیچ اعتراضی نکرد . بعد که موهایش مرتب و لخت شد ، مثل همیشه ، به بیلی گفت : « هنوزم نامزدتم ؟ »
بیلی گفت : « بله ! هنوز هم نامزد من هستی . ممممم ... چیزه ... هنوز از دست من عصبانی هستی ؟
تا حالا عصبانی شدن تو را ندیده بودم . فقط عصبانی شدن سوزی را دیده بو ...»
جولیا حرف بیلی را قطع کرد :
«لطفا دیگه از سوزی حرف نزن ! نمی خوام چیزی درباره اش بدونم ! ببخشید که عصبانی شده بودم !
دیگه عصبانیتم را نمی بینی ! »
جولیا در دلش از دست سوزی ناراحت و عصبانی بود . چون تمام حرف های بیلی راجب او بود و بیلی جولیا را با سوزی مقایسه می کرد .
بغض کرده بود ولی نمی خواست گریه کند . فعلا نه . برای همین به بیلی گفت : « من میرم بخوابم . »
بعد بلند شد . بیلی گفت : « تو که هنوز شام نخوردی ! تازه مسواک نزدی ! »
جولیا ایستاد و قرمز شد . بعد سریع برگشت و سر جای قبلی اش نشست و بلافاصله صدای شکم گرسنه ی جولیا سکوت دره را شکست . جولیا بیشتر قرمز شد . این را مطمئن بود .
بیلی از ته دلش قهقهه زد . جولیا او را نگاه کرد و در دلش گفت : تا حالا قهقهه ی بیلی را ندیده بودم .
از نظر جولیا اون روز بهترین و بدترین روز زندگی اش بود .
و این داستان ادامه دارد ...
#بانوی سبز