بعد از سه ساعت ترانه بیدار شد . آلوچه به اتاقش آمد و گفت : ملکه شمارا احضار کردند ، گویا با شما کار مهمی دارند .
ترانه به اتاق ملکه رفت . ملکه دستور داد به غیر شش خرس و ترانه ، هیچکس آنجا نباشد . بعد از رفتن آنها ملکه گفت :
من سه سال دیگر خواهم مرد . وقتی من مردم ترانه باید ملکه شود .
ترانه گفت : ملکه من سال دیگر مردم این شهر را خوشبخت می کنم . مطمئن باشید که لیاقت این رتبه را خواهم داشت .
بعد از سه سال ملکه لالایی مرد . حالا نوبت ترانه بود که ملکه شود .
جشن ترانه تمام شد و او دستور داد تا به همه مردم پول بدهند تا هر چیزی که می خواهند بخرند . مردم که نمیدانستند چه خبر است ، سریع پول ها راگرفتند و برای خودشان چیزهایی خریدند .
ملکه ترانه در جشن به آرامی گفت : داستان من هم تمام شد .
#بانوی سبز
ترانه با شش خرس به اتاقش رفت . در تخت نرمش فرو رفت و به آنها گفت : حالا باید به باغچه ام برسم . نباید ملکه را ناراحت کنم ، باید باغچه را سرحال کنم . شش خرس گفتند : درسته بانوی من ... ملکه از دیدن باغچه شما خیلی خوشحال شدند . امیدوارم در سرزمین پاستیلی از این نوع باغچه ها زیاد شوند .
ترانه با سر خود آنها را تایید کرد . بعد به آنها گفت : لطفا برید بیرون و استراحت کنید . می خواهم استراحت کنم .
به همه بگویید مزاحم من نشوند ، می خواهم استراحت کنم .
و این داستان ادامه دارد ...
#بانوی سبز
ملکه جدیدی آمد و جایگزین ملکه قبلی شد .
وقتی ترانه بیدار شده بود ، صبح شده بود .
ترانه شش خرس را صدا زد و از آنها خواست تا لباس های مخصوصش را به او بدهند . ترانه دست و صورتش را شست و لباس هایش را پوشید .
به شش خرس گفت : من می خواهم ملکه راببینم ، آیا بیدار هستند ؟! ملوچه گفت : بله بیدار هشتند .
ترانه به اتاق پادشاهی ملکه رفت ، عرض ادب کرد و گفت : من درخواستی از شما دارم .
ملکه گفت : بگو ، می شنوم .
ترانه مکثی کرد و گفت : خب ... من ... یک باغچه می خواهم !
ملکه تعجب کرد و خندید . شش خرس از رفتار ملکه تعجب کردند و به او نگاه کردند . ملکه گفت : در سرزمین پاستیلی خیلی زیاد باغچه داریم ، تو کدام را می خواهی ؟
ترانه گفت : من باغچه هایی با گل های سوسن ، رز ، داوودی ، بنفشه و... می خواهم . من می خواهم باغچه ای پر از گل های زیبا داشته باشم .
ملکه گفت : باشه ! تو با شش هرس برو و هر چه برای باغچه ات می خواهی بخر .
بعد از مدتی کوتاه ، تمام لوازم باغچه خریده شد . ترانه و شش خرس باغچه را ساختند . ملکه آمد و باغچه را دید و ایستاد .
او خشکش زد . بعد ناگهان قدم برداشت و به سمت باغچه رفت . ترانه به او گفت : باغچه من امادهست .
روزی بود و روزگاری ...
سرزمینی در آن سوی ابرها وجود داشت که همه آنجا پاستیلی بودند.
شش نفر از این پاستیل ها ؛ خیلی معروف بودند . می دانید چرا ؟!!
چون آنها مشاورین ملکه شهر پاستیلی بودند .
حدود 40 سال می گذشت که ملکه شهر پاستیلی گم شده بود .
راستی اسامی این 6 مشاور این بود : کلوچه ، ملوچه ، الوچه ، تربجه ، پیازچه و پریچه بود .
می دانید اسم آنها چرا با هم ، هم آواست ؟ چون آنها با هم خواهر و برادر هستند . پریچه خواهر کوچک تر آنها بود .
5 برادر بزرگتر ، ملکه را پیدا کرده بودند . پریچه که از همه کوچک تر بود ؛ پرسید : مطمئنید که ملکه را پیدا کردیم ؟
کوچه گفت : بله ، مطمئنیم .
آنها رفتند و رفتند تا به خانه ی نسبتا کوچکی رسیدند که نسبت به خانه ثروتمندان کمی کوچک تر بود .
6 خرس قصه ما ؛ به سه گروه دو نفره تقسیم شدند تا اتاق های خانه را بگردند که در آخرین اتاق باز شد و همه متعجب شدند .
بله !!! ملکه شهر قصه ما ، آنجا بود . در اطراف ملکه در آن اتاق ، هاله نور عجیبی بود .
برادران خرسی به ملکه ادای احترام کردند و از ملکه خواستند تا علت غیبت خویش را بازگو کند .
ملکه این چنین پاسخ داد : من می خواستم بفهمم که مردم بعد از من چگونه روزگار خویش را می گذرانند . حال فهمیدم ؛ پس باید بروم و دره ای خود را پرت کنم تا بمیرم .
تربچه گفت : آخر چرا ؟
ملکه گفت : چون کسی بعد از 40 سال مرا دیده است . من با خودم عهد بستم ، وقتی کسی مرا دید ، باید بمیرم و حالا وقتش رسیده است .
ملکه و مشاورینش به دره رفتند و 6 خرس ملکه را در حال مرگ دیدند و بعد از چند لحظه ملکه مرد.
و این داستان ادامه دارد ...
#بانوی سبز
ناگهان اشک هایش سرازیر شد . گریه اش گرفت و دستهایش لرزید .
حرف مادر را به یاد آورد .
به خانم گفت : "می دانید چرا یتیم و کم شنوا هستم ؟"
چون یک شب با پدرم ، مادرم و خواهربزرگم از سفر بر می گشتیم که در جاده با کامیونی تصادف کرده و به کوه برخورد کردیم . مادر و خواهرم را به بیمارستان بردند ولی پدرم مرد .
مادر در هنگام مرگ به من گفت : " اگر یتیم شدی خانواده ای خوب پیدا کن و با دوستان خوب زیادی آشنا شو ."
بعد از مادرم خواهرم عمل ناموفقی داشت بخاطر همین من هم در همان تصادف کم شنوا شدم . آن روز تنها باقی مانده من بودم . "
اشک های زیادی از چشمان رزا سرازیر شد و بغضش ترکید . وقتی گریه اش تمام شد ، خانم با پیشنهاد او موافقت کرد .
بعد از اینکه رزا در مسابقه استعدادیابی شرکت کرد و فینالیست شد ، در فینال برای خودش حرف مادرش را تکرار کرد .
البته مادر واقعی اش ...
وقتی روی صحنه بود آهنگ زیبایی را با همان ساز دهنی نواخت و به عنوان نفر اول برگزیده شد .
بعد از یک ماه ، رزا وسایلش را جمع کرد و به سوزان همه چیز را گفت . سوزان گریه کرد ، غر زد و اشک ریخت ولی رزا نظرش عوض نمی شد .
موقع رفتن ، خانم آنا گفت : " تو را دوست دارم و می خواهم همراه سوزان بمانی !"
بعد از این اتفاق سوزان از شوق فراوان گریه می کرد و رزا میخندید .
رزا از خانم آنا تشکر کرد و در همان خانه ماند .
ولی برای ساز دهنی چه اتفاقی افتاد ؟؟؟
رزا آن را در اتاقش برده بود اسم R را روی آن نوشت و آن را کادو کرد و به داخل جعبه ای به کنار دیوار قرار داد .
پایان
#بانوی سبز
بعد از صبحانه رزا به سختی به اتاق مادر رفت . وقتی در زد ، خانم آنا در را باز کرد .
رزا وقتی به داخل رفت با اتاقی زیبا رو به رو شد . البته او قبلا دیده بود .
رزا با زبان اشاره به خانم گفت : من آن نامه را دیدم . می خواهم بگویم ، اگر مرا می خواهید ، مرا بفرستید و بگذارید سوزان در اینجا بماند . لطفا تنها خواسته مرا بپذیرید . بگذارید او در لطف و مهربانی شما غرق شود لطفا بگذارید من تا اخر این ماه اینجا بمانم . همین یک ماه ! چون به سوزان قول دادم در مسابقات استعدادیابی شرکت کنم و برنده شوم . لطفا ! لطفا!!
وقتی حرف ها تموم شد ، او شروع کرد : "اگر من تو را بفرستم مشکلی نداری؟ آیا ناراحت نمی شوی ؟"
رزا گفت : "چرا کمی ناراحت می شوم ولی مشکلی ندارم . شاید سوزان مقاومت کند ولی من او را نمی برم ، هرگز !!! پس لطفا همین یک ماه را ...
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
ناگهان رزا جا خورد و سرش گیج رفت . نامه ای از طرف یتیم خانه به خانم آنا .
در نامه نوشته بود :
" اگر می خواهید که سوزان و رزا را از خانه بیرون کنید و آن ها را دوباره به یتیم خانه بفرستید ، امضا و
اثر انگشت را پای این نامه وارد کرده و ارسال نمایید ."
جالب تر این که اثر انگشت توماس در نامه بود .
یعنی پدر از آنها بدش می آمد ؟؟!!
آیا خانم آنا نامه را امضا می کرد ؟؟!!
همه این سوال ها ناگهان در ذهن رزا شکل گرفت . اگر آنها به یتیم خانه بروند باز چه کسی سرپرستی آن ها را قبول می کرد ؟؟
و این داستان ادامه دارد ...
#بانوی سبز
صبح که بیدار شدند لباس های نو و زیبایشان را پوشیدند و به اتاق صبحانه خوری رفتند .
رزا مادرش را آشفته و نگران ، در حال صحبت با یکی از خدمه دید و سوزان به کنار مادر رفته و گفت :
"مادر ، اتفاقی افتاده؟"
مادرگفت :" هیچی جان دلم ! برو در جای خودت کنار پدر بنشین ."
سوزان پذیرفت و بعد رفت . حالا رزا تنها بود .
ولی چیزی نمی شنید .
وقتی داشت به اتاق صبحانه خوری می رفت ، اتاق بسیار زیبا و نورانی مادر دید .
رفت داخل و کاغذی را روی میز دید .
آن را برداشت و خواند .
و این داستان ادامه دارد ...
#بانوی سبز