فضایی دلنشین برای با هم بودن

بایگانی
نویسندگان

 

روزی بود و روزگاری ...

سرزمینی در آن سوی ابرها وجود داشت که همه آنجا پاستیلی بودند.

شش نفر از این پاستیل ها ؛ خیلی معروف بودند . می دانید چرا ؟!!

چون آنها مشاورین ملکه شهر پاستیلی بودند . 

حدود 40 سال می گذشت که ملکه شهر پاستیلی گم شده بود .

راستی اسامی این 6 مشاور این بود : کلوچه ،‌ ملوچه ،‌ الوچه ،‌ تربجه ،‌ پیازچه و پریچه بود .

می دانید اسم آنها چرا با هم ،‌ هم آواست ؟ چون آنها با هم خواهر و برادر هستند . پریچه خواهر کوچک تر آنها بود .

5 برادر بزرگتر ، ملکه را پیدا کرده بودند . پریچه که از همه کوچک تر بود ؛ پرسید : مطمئنید که ملکه را پیدا کردیم ؟ 

کوچه گفت : بله ، مطمئنیم .

آنها رفتند و رفتند تا به خانه ی نسبتا کوچکی رسیدند که نسبت به خانه ثروتمندان کمی کوچک تر بود .

6 خرس قصه ما ؛ به سه گروه دو نفره تقسیم شدند تا اتاق های خانه را بگردند که در آخرین اتاق باز شد و همه متعجب شدند .

بله !!! ملکه شهر قصه ما ، آنجا بود . در اطراف ملکه در آن اتاق ، هاله نور عجیبی بود .

 

برادران خرسی به ملکه ادای احترام کردند و از ملکه خواستند تا علت غیبت خویش را بازگو کند . 

ملکه این چنین پاسخ داد : من می خواستم بفهمم که مردم بعد از من چگونه روزگار خویش را می گذرانند . حال فهمیدم ؛ پس باید بروم و دره ای خود را پرت کنم تا بمیرم .

تربچه گفت : آخر چرا ؟

ملکه گفت : چون کسی بعد از 40 سال مرا دیده است . من با خودم عهد بستم ، وقتی کسی مرا دید ، باید بمیرم و حالا وقتش رسیده است .

ملکه و مشاورینش به دره رفتند و 6 خرس ملکه را در حال مرگ دیدند و بعد از چند لحظه ملکه مرد.

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

ناگهان اشک هایش سرازیر شد . گریه اش گرفت و دستهایش لرزید .

حرف مادر را به یاد آورد . 

به خانم گفت : "می دانید چرا یتیم و کم شنوا هستم ؟"

چون یک شب با پدرم ، مادرم و خواهربزرگم از سفر بر می گشتیم که در جاده با کامیونی تصادف کرده و به کوه برخورد کردیم . مادر و خواهرم را به بیمارستان بردند ولی پدرم مرد .

مادر در هنگام مرگ به من گفت : " اگر یتیم شدی خانواده ای خوب پیدا کن و با دوستان خوب زیادی آشنا شو ."

بعد از مادرم خواهرم عمل ناموفقی داشت بخاطر همین من هم در همان تصادف کم شنوا شدم . آن روز تنها باقی مانده من بودم . "

اشک های زیادی از چشمان رزا سرازیر شد و بغضش ترکید . وقتی گریه اش تمام شد ، خانم با پیشنهاد او موافقت کرد . 

بعد از اینکه رزا در مسابقه استعدادیابی شرکت کرد و فینالیست شد ، در فینال برای خودش حرف مادرش را تکرار کرد .

البته مادر واقعی اش ...

وقتی روی صحنه بود آهنگ زیبایی را با همان ساز دهنی نواخت و به عنوان نفر اول برگزیده شد .

بعد از یک ماه ، رزا وسایلش را جمع کرد و به سوزان  همه چیز را گفت . سوزان گریه کرد ، غر زد و اشک ریخت ولی رزا نظرش عوض نمی شد . 

موقع رفتن  ، خانم آنا گفت : " تو را دوست دارم و می خواهم همراه سوزان بمانی !"

بعد از این اتفاق سوزان از شوق فراوان گریه می کرد و رزا میخندید .

رزا از خانم آنا تشکر کرد و در همان خانه ماند .

ولی برای ساز دهنی چه اتفاقی افتاد ؟؟؟

رزا آن را در اتاقش برده بود اسم R را روی آن نوشت و آن را کادو کرد و به داخل جعبه ای به کنار دیوار قرار داد .

پایان

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

بعد از صبحانه رزا به سختی به اتاق مادر رفت . وقتی در زد ، خانم آنا در را باز کرد .

رزا وقتی به داخل رفت با اتاقی زیبا رو به رو شد . البته او قبلا دیده بود .

رزا با زبان اشاره به خانم گفت : من آن نامه را دیدم . می خواهم بگویم ، اگر مرا می خواهید ، مرا بفرستید و بگذارید سوزان  در اینجا بماند . لطفا تنها خواسته مرا بپذیرید . بگذارید او در لطف و مهربانی شما غرق شود لطفا بگذارید من تا اخر این ماه اینجا بمانم . همین یک ماه ! چون به سوزان قول دادم در مسابقات استعدادیابی شرکت کنم و برنده شوم . لطفا ! لطفا!!

وقتی حرف ها تموم شد ، او شروع کرد : "اگر من تو را بفرستم مشکلی  نداری؟ آیا ناراحت نمی شوی ؟"

رزا گفت : "چرا کمی ناراحت می شوم ولی مشکلی ندارم . شاید سوزان مقاومت کند ولی من او را نمی برم ، هرگز !!!  پس لطفا همین یک ماه را ...

و این داستان ادامه دارد .

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

ناگهان رزا جا خورد و سرش گیج رفت . نامه ای از طرف یتیم خانه به خانم آنا .

در نامه نوشته بود :

" اگر می خواهید که سوزان و رزا را از خانه بیرون کنید و آن ها را دوباره به یتیم خانه بفرستید ، امضا و 

اثر انگشت را پای این نامه وارد کرده و ارسال نمایید ."

جالب تر این که اثر انگشت توماس در نامه بود .

یعنی پدر از آنها بدش می آمد ؟؟!!

آیا خانم آنا نامه را امضا می کرد ؟؟!!

همه این سوال ها ناگهان در ذهن رزا شکل گرفت . اگر آنها به یتیم خانه بروند باز چه کسی سرپرستی آن ها را قبول می کرد ؟؟

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

صبح که بیدار شدند لباس های نو و زیبایشان را پوشیدند و به اتاق صبحانه خوری  رفتند .

رزا مادرش را آشفته و نگران  ، در حال صحبت با یکی از خدمه دید و سوزان به کنار مادر رفته و گفت :

"مادر ، اتفاقی افتاده؟"

مادرگفت :" هیچی جان  دلم ! برو در جای خودت کنار پدر بنشین ."

سوزان پذیرفت و بعد رفت . حالا رزا تنها بود . 

ولی چیزی نمی شنید .

وقتی داشت به اتاق صبحانه خوری می رفت ، اتاق بسیار زیبا و نورانی مادر دید .

رفت داخل و کاغذی را روی میز دید .

آن را برداشت و خواند .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

صدای اولی نوای اصلی را تعیین می کرد ، دومی صدایی رسا و زیبا بود  و در آخر ، صدایی غمگین و همراه با گریه داشت . هرسه با هم در یک ساز دهنی !!!!!

صدای زیبای ساز دهنی در مقایسه با صدای پیانو بهتر و زیباتر بود و حتی پیانو در مقابل ساز دهنی ساکت شد و فقط صدای ساز دهنی در همه جا پیچیده بود .

وقتی موسیقی  به پایان رسید ، همه او را تشویق کردند . مادر و پدر ، خدمتکاران ، سوزان و حتی ساز دهنی !

ساز دهنی با حسی که در رزا به وجود اورده بود ، او را به وجد می آورد .

موقع خواب شده بود ، رزا و سوزان  در اتاق  جدیدشان بودند .

لباس های خواب را پوشیده و در تخت هایشان دراز کشیده بودند . سوزان با زبان اشاره به رزا گفت :

"مادر و پدرمان خیلی مهربان هستند ."

رزا نیز سرش را به نشانه تایید تکان داد و بعد خوابیدند .

 و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

به طبقه ی وسایل اتاق رفتند و دو تخت آبی  و صورتی خریدند ، دو لیوان طرح دار ، پرده رنگی با طر ح گلهای رز و سوسن  ، یک میز به رنگ آبی  با صندلی هایی به رنگ صورتی  و چند تابلوی زیبا برای  دیوارها خریدند .

برای خرید وسایل مدرسه ی آنها به طبقه سوم رفته و کیف هایی به رنگ های سبز و بنفش ، جامدادی هایی به رنگ های زرد و بنفش ، مدادهایی طرح دار و پاک کن و ماژیک ها و ... خریدند . پس از خرید ، به خانه برگشتند و غذایی خوشمزه و خوش رنگ خوردند .

پس از غذا خوردن ، رزا در خانه اتاق نوازندگی را پیدا کرده و به سوزان گفت : "بیا کمی ساز بزنیم". سوزان هم قبول کرد .

سوزان  رو به روی پیانو نشسته و رزا نیز بر روی نشست و شروع به نواختن آهنگ "در روزی جادویی" از "ریچارد راجرز" کرد و به همراه آن سوزان شروع به نواختن پیانو کرد . اتاق را صدای سازها پر کرده بود ، صدایی آرامشبخش ...

مادر و پدرشان  به آنها نگاه می کردند و از صدای موسیقی لذت بردند .

بیشتر از این که صدای هر دو ساز صدایی زیبا درآورد ، صدای ساز دهنی زیبا بود .

از میان هر دو ساز ، صدای ساز دهنی جلوه ای  دیگری می یافت .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

دیدند زن و مردی  با لباس هایی زیبا جلوی آنها نشسته اند . خانم با زبان اشاره به آنها گفت :

"من خانم آنا ، مادرتان و این هم توماس پدرتان است . من به شما گل دخترا برای شادی خانواده احتیاج

دارم . شما نوازنده های ماهری هستید . ما هم پیانو ، فلوت و ساز دهنی داریم تازه گیتار هم داریم ."

سوزان خوشحال شد و مادر را بغل کرد . رزا هم در فکر فرو رفته بود . به خودش گفت :

"چرا من ؟ چرا من که کم شنوا هستم را انتخاب کرده اند ؟

توماس هم گفت : "سلام رزا و سوزان ؛ من پدر جدیدتان هستم ."

 

وارد خانه مادر و پدر شدیم . بسیار گران و مجلل بود . مثل قصرها بود . سوزان داشت می چرخید و همه اتاق ها را نگاه می کرد .

با زبان اشاره به رزا گفت :" چه اتاق های  بزرگ و زیبایی ! پنجره هایی با پرده های بلند و تک رنگ و اتاق هایی رنگارنگ !"

رزا هم گفت :"بله ! بسیار عالی است ."

سوزان و رزا با هم به خرید وسایل اتاق و خودشان رفتند ، البته با پدر و مادرشان !

وقتی به مرکز خرید بزرگی رسیدند ، به طبقه های لباس های نوجوانان رفتند . در آنجا لباس هایی به طرح گل های باغ خانه و پروانه، لباس هایی ساده و تک رنگ ، لباس  های خواب ، لباس های مجلسی ، لباس های پشمی و گرم و لباس

 هایی براق خریدند .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz

 

هر دو هم دیگر را خیلی دوست داشتند و با هم رفتار خوبی داشتند . 

وقتی دعوا می کردند سریع با هم آشتی می کردند . 

هر دو سالم بودند ولی رزا کم شنوا بود . تاکید می کنم کم شنوا ...

رزا از این که کم شنوا بود رضایت نداشت و  تحمل کردن این مسئله که با همه فرق داشت بسیار سنگین بود . هر دو هم در یتیم خانه زندگی می کردند .

با هم سازدهنی هایشان را روی لب هایشان گذاشتند و آهنگ "لالایی  برامس " را از "یوهان برامس" زدند. 

هر دو عاشق این اهنگ بودند .

رزا ، سازش را روی لب های  کوچک نرمش بودند گذاشت . 

آهنگ "وطن زیبا" را زد . همه به باران خیره شده و آهنگ زیبای ساز دهنی گوش می کردند . 

وقتی تمام شد و رزا چشم های سیاهش را باز کرد ، دید همه به او خیره شدند ، همه او را تشویق کردند .

بعد خانم جولیا در را باز کرد و گفت : "رزا و سوزان ، بیایند بیرون ."

هر دو به اتاق خانم جولیا رفتند .

و این داستان ادامه دارد ...

#بانوی سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۰۰
banoye sabz